La version de votre navigateur est obsolète. Nous vous recommandons vivement d'actualiser votre navigateur vers la dernière version.

 

دکتر دانیل  دانا

بختی

بختی(12)

 

اورشلیم – فوریه 2018 

 

آن نامه ی نه چندان بلندبالا، ولوله به سر و دل کرد جوان انداخته بود. دو سه روزی میشد برای نگارش پاسخی فراخور، ایندست و آندستی میکرد و به جایی نمیرسید. با خود و دانسته هایش چپ و راست کلنجار میرفت تا بتواند چیزکی بنویسد کم و بیش همپا و همشانه ی آنچه که دریافت کرده – ولی از هر گوشه ای که  دست به کار میشد، گونه ای ناخوانی یا نادمسازی از لابلای گمانه ها سرکی میکشید و ناخشنودی ی گزنده ای نیشش میزد. نوشته های نیمه جان را دوباره میخواند و میخواند. بالا و پایین و پس و پیششان میکرد و از سر ناخرسندی همه را مچاله میکرد و دور میریخت تا دوباره بیآغازد. این بار دل به دریا زد و به دنبال خوش و بشی گرم با بختی ی نازکبین، نوشت: 

در اوج دلتنگی که گوشم پر بود از گفته های رنگارنگت، از خود میپرسیدم:

"تو که باور داری او را خوب شناخته ای، چه بخشی از گاهان روز و شبت را به دنیای تنهای تنهایت همدمش میشوی؟ به خلوت و خاموشی ی گاه و بیگاهت به او چه میگویی و چه میشنوی؟ در افت و خیز هماندیشی اش به کجاها میرسی؟ آنگاه که خواسته ناخواسته سفره ی دردانگیز خواسته هایت را برایش میگشایی، چه دستگیرت میشود؟ چه زمانی را به کند و کاو رخدادهای دمادمت با او میگذرانی؟ کجای کار زندگی ات نشسته؟ نقش او را در بود و نبود هستی یا آرایش داشته هایت چگونه وامیرسی؟ ابزار کار بده بستانت با او، در چهارچوب خردمندی است یا میانمایگی؟ چه اندازه از کلان داده هایش را در راه خودش به کار میگیری؟ از چند و چون داد و ستدهای پنهان (خصوصی) که بگذریم، در پهنه ی پیدای روزگار، بخوان: "میدان جنگ با ماده و درد نان"، چند در و دروازه ی بسته را که سر راه سرنوشتت تاکنون سبز شده با نیروی او یا خرد خودت گشوده ای؟ 

یادت میآید ارزشمندترین چیزی که به یک مستمند، بخشیده ای، کی، کجا و چه بوده؟ سیاهه ی یادداشتهای روزانه ات را که ورانداز میکنی، او را کجا مییابی؟ چه برداشتی از آدمهایی داری که پشت دیوارهای بلند زندگی میکنند؟ میپنداری آدمهایی به بلندای همآن دیوارهایند؟ – یا ترسوهای کوچکی که خود را پس آن دیوارها پنهان کرده اند تا کسی بی کرنش و خم و راست شدنهای پیاپی به پیشگاهشان پا ننهد؟ زبانشان را میدانی؟ آن بازیگران گرفتار را به بارگاه داوری در پیشگاه فرمانروای آسمان، چگونه میبینی؟ 

پیشگفتار ساده ای را که در چشم دلش، خوش آهنگ و آراسته از کار درآمده بود، پس از اینکه دوباره روخوانی کرد تا پی اش گیرد، خودش هم ندانست چرا مچاله اش کرد و انداخت توی سبد کنار تختش. سبد پر شده بود از برگه های نیمه نوشته ی مچاله شده – بالش پشت کمرش را کمی جابجا کرد – به بستر آرام گرفت و چشمانش را بست. دسته دسته واژگان نرم و سرکش نو و کهنه، ستون به ستون از برابر اندیشه ی نیمه پریشش که آن بالا، روی سکوی یاد ایستاده بود، رژه میرفتند – بی آنکه یکدانه شان به دل رژه گیرنده، بنشیند!!! به ناگه چشمی گشود و دفترچه ی کوچکش را از روی میز کنار دستش برداشت و دست به کار شد. دوباره به دنبال همان خوش و بش همیشگی، آرام و دلنشین به آهنگی تازه نوشت: 

چرا؟ راستی چرا آدم با اینهمه بدو بدوهای پیاپی و دستآوردهای کارا، هنوز گرفتار کودک درون خویش مانده تا فروتنی و سازش را آنگونه که باید نیآموزد؟ کودک لجوج خود بزرگ بین (مگالومان)، کال و خام مانده تا من برتر خویش را در برابر دیگری برتر بیند – بدآموزی ی گزنده ای وبال گردنش شده تا هنر بخشندگی اش مانند دیگر هنرها زایا و بالنده نشود. زنی یا مردی شده سپیدمو که در این نیاز همچنان نادار بار آمده – نمیتواند به آسانی ببخشد. آدمی شده ورزیده با خردی تیز که پشت کوه را به خاک رسانده – هزار افسوس که یاد نگرفته همتای ناسازگار را تاب آورد و دمسازش شود. به آیین کودکان در برابر هر ناملایمی میآشوبد و دو پا بر زمین میکوبد که:

"این منم و دیگر هیچ!

از یادش میرود که برابر با دیگران زاده شده – هرچند نابرابر پرورده شده (یکی در خیابان و یکی لای پر قو). افت و خیز زندگیست که به هریک ارزشی نو میبخشد – به یکی فراوان و به دیگری ناچیز. نقش خود و دیگران را در این کشاکش خواسته ناخواسته کم میکند و به غوغای پر جوش و خروش پیرامون نمیداند چه کاره است؟

از یادش میرود که همه سررشته ی یک تبار و بافته ی یک تیره ایم. نمیداند که نخستین پدران و مادرانمان با خودباوری، هستی را از آنسوی دوران سنگ، به امروز رسانده اند – هر گامی که در سایه ی باوری توانا آغازیده، باور به گامی فراتر را زاده تا از گوشه ی غار به ماه تابان برسیم – هر نقش نوینی هم که روند روزگار به یکیمان وانهاده، جایی به خاک انجامیده – تو در رساندن این پیشینه ی گذرا به فرداییان چه به کف داری؟ لابد شنیده ای که آن پیر شیفته روزی گفته:

ماهیانی کاندرون جان هریک یونسی است

گلبنانی که فلک را خوب و خوب آیین کنند

دوزخ  آشامان  جنت بخش  روز  رستخیز

حاکمند  و  نی  دعا  دانند و نی نفرین کنند

 

سپید گیسوی گرفتار، گاهی در زبان نیایش از خدای بیتا، چیزهایی میخواهد که نمیداند شایستگی ی پذیرش، داشتن یا شدنش را دارد یا نه؟ گرانمایه یاری میگفت:

"نخستین روزهایی که با همسرم آشنا شده بودم، روزگار خوشی داشتیم. ولی هرچه پیشتر میرفتیم و خودمانی تر میشدیم – و هرچه پرده های میانمان فروتر میریخت و پنهانکاریهای خواسته ناخواسته مان آشکارتر میشد، بازی رنگ و رویی تازه تر میگرفت و به گفته ی آن رند انگلیسی: 

"گرفتاریهای پیجاپیچمان از روزی آغازید که زن زیبایی که سرانجام همسرم شد، در نیایشهای داغ و از ته دل برخاسته اش، من به این کوچکی را از خدایی به آن بزرگی میخواست – ولی همینکه آرزویش برآورده شد، همه ی دنیا را از همین من کوچکی میخواست که در برابر دنیای به آن بزرگی، کاره ای نبودم!" (ویلیام شکسپیر). 

بر همین راستا، نگاهی تیز اگر امروز به پیرامون اندازیم – آرام آرام میبینیم که فرزندان بیدار زادگاهمان، دارند آماده میشوند تا درباره ی پدران و مادرانمان (نسل پیشین)، بنویسند:

"... در این دوره از تاریخ، گرفتار شورش کور دروغگوترین نیمچه مردان و نیمه زنان روانپریشی شدیم که دریافتشان از چند و چون خانه شان از سر دماغشان فراتر نمیرفت. ریز و درشت، دانا و کمدان یا دارا و نادار، همه بازیچه ی پیر نیرنگبازی شدند که زیر ردا و دستارش، اهریمنی پنهان کرده بود تشنه ی خون مردمان. فراوان بودند بازیگران نیمپز دانشگاه دیده ی آن دوران که زشتترین بدگوییها را در واکنش به شاهکار خرمنسوز خویش روا میدیدند. ولی امروز در تاتر زندگی، نقش پشیمانانی اندوهزده را بازی میکنند تا خود را چنین و چنان افسرده نشان دهند. به گفته ی آن انگلیسی ی زیرکتر: 

"پسماندگان از تاریخ که با مشتهای گره کرده بر سران کشورشان میشورند و شاهکارشان را "انقلاب" میخوانند، همینکه به میانه ی راه میرسند، دستهایشان برای گدایی نزد این و آن دراز میشود." (وینستون چرچیل). 

– چه شده که سران دست و دلباز کشورمان به درمان دردهای بومیان آنسوی دنیا پرداخته اند، بی آنکه دلی به دسته دسته ناداران درمانده و گله گله بیکاران و بیماران بیدرمان خانگی بسوزانند؟ به راستی بیجاست اگر بگوییم:

"گدایان بینوای مشروعیتی گم شده اند!؟"

دسته ی کوران هم میبینند سوراخ گوشهایشان را این تبار ایرانسوز، پنبه چپانده اند تا نه فریاد زنان ستمدیده را بشنوند و نه شیون بازنشستگان و مالباختگان بانکهای مال مردمخوار را! ناگفته پیداست که زلزله زدگان بم و کردستان و کرمانشاه و جنگزدگان آبادان و خرمشهر و اهواز و دزفول و شوشتر و شادگان و هویزه و ملاثانی و...، هنوز میان ویرانه ها میلولند! ویرانیهای خوزستان زرخیزمان که دستآورد آن جنگ شوم بود، نوسازی شده؟ – بی خانمانهای آن درماندگان ستمکش پس از 4 دهه، به سرپناه و نان و آب بخور و نمیری رسیده اند؟ نیروهای جوان این میهن توسری خورده در یمن و لبنان و سوریه و عراق و جیبوتی و اوگاندا و هزار سوراخ دیگر چه میکنند و چه میخواهند؟ جز اینکه این بازی ی بیمارگونه را ابزاری برای تاراج زیر و روی سرمایه های مردمی گمراه میبینند؟ 

دار و ندار زیرو روی زمین زادگاهمان را نچاپیدند؟ خاک پاک کشورمان را نروفتند و چون خود ناپاک نکردند؟ رود و رودخانه و دریاچه و تالاب و آبراهه را نخشکاندند تا سبزه زارانمان، کویری شود سوزان و خشکسالیهای هستیسوز فرداییان را بچزاند و نیمه جانهای سراسیمه را بگریزاند؟ اینهمه بدی، کار خداست یا بنده ی زورگوی خدا؟ اینگونه گمراهی، باری آسمانی دارد که تاکنون نه چشمی آنرا دیده و نه گوشی گوشه اش را شنیده؟ اینهمه بیداد از کدام تبار گستاخ خودکامه به جا مانده؟ چرا اینهمه بدی؟ 

سیل خون به راه نیانداختند تا به کیش بدشان بنازند؟ جان مردم را به هزار بهانه نگرفتند تا "قانونی آسمانی" اش خوانند؟ دروغ پشت نیرنگ نبافتند تا نامش را "سیاست" نهند؟ مال مردم را روز روشن نخوردند تا به نام "شرع انور" مهر و مومش کنند؟ دخترکان بینوا را در زندانها ندریدند تا دم از "فقاهت دینی" زنند؟ زیر و روی کشور را نروبیدند تا گله گله کارتون خواب و گورخواب بسازند و دم از "برابری و برادری" زنند؟ هزار و یکجا زور نگفتند و حقوق زن و مرد را زیر پا له نکردند تا هرچه بدنامتر از یادها روند؟ دار و ندار توده ی بینوا را به کیسه های بی ته شان نچپاندند تا فریاد "کشورمداران آیین حق" شان گوش دنیا را کر کند!؟ 

اینهمه ستم و سرکوب و پلیدی و پلشتی را زیر نام دین، به کدام آیین دیده ای؟ کم خودسوزی و پریشانسری در این دوره ی شوم دیدیم؟ در پهنه ی جهان آشفتگی پراکندند تا به خودکشیها برای دیگرکشیهای خداسوزشان ببالند و بدنامی را همه جا همه گیر کنند. اینهمه دریدگی و درندگی – اینهمه زشتی و گناه به نام خدا؟ 

بنازم به خدای توانایی که گفته دشمن خویش را پرده در پرده به کار میگیرد تا شکوه مانای خویش را چهره در چهره نمایان کند! از ننگ بیدادگری که 14 سده پیش، زیر و روی زادگاهمان را آلوده بگذریم – به شرم همین 4 دهه پیشمان تا همین دم برسیم که بیدارانمان خدایی زنده را پایا و پویا میبینند با شاهکاری نادیده – اینهمه را با همه ی شگفتیهایش، سزاوار ستایش نمیبینی؟  

– به آغاز نوشته ی تازه بازگشت تا فرود و فراز نگارش نو را وارسد و ببیند – چه آفریده؟ به پایان که رسید، دمی آرام گرفت تا رشته ی پرورده را دنبال کند. سر بر بالش نهاده و چشمها را بسته بود. به دنیای زیبای خیال، بختی آموزگار جوان را میدید که گوشه ی دفتر دبستان آن شهرک دورافتاده نشسته و دارد این نامه را میخواند. آهنگ تند سخن را در نامه اش از زبان بختی میشنید که چگونه دارد با دانه دانه ی آن واژه ها بالا و پایین میرود. برخاست، آنرا میان مشتش چلاند و به سبد زیر تختش انداخت – زیادی سیاسی شده بود! چه کار سختیست نوشتن؟ به ویژه نوشتنی که خواننده را همان اندازه خشنود کند، که نگارنده را! 

 

بختی(11)

 

اورشلیم -  دسامبر 2017

 

شهور روی تخت بیمارستان افتاده بود و سخن خدا را میخواند. 

"من تاک راستینم و پدرم باغبانست. هر شاخه ای که در من میوه نیآورد، آنرا میبرند و هر شاخه ای که میوه بیآورد، آنرا هرس میکنند تا بیشتر میوه آورد." (یوخانان 2-1 :15).

به مسیحی میاندیشید که دردانه تاک باغ خدا بود و به بختی، شاخه ی هرس شده ی آن باغ و خودش با ذره ذره های آرامشی که به جان نوش میکرد. پرستار مهربان، داروی شبانه ی بیماران را به خوردشان داده و رفته بود. چون همیشه شب خوشی به همه گفته و چراغها را خاموش کرده بود. 

فردای سخت، فرا رسید. پس از سه ماه و نیم همدمی و همسخنی و همراهی، بختی باید شهور را تنها میگذاشت و میرفت. جوان بلندبالای کرد، هنوز نمیتوانست روی پای خودش بایستد، ولی میکوشید روی تخت نیمخیز شود و به آیین پهلوانان، بوسه بر شانه های بختی نهد. جوانک به گونه ی کودکی که برادری دلبند ترکش میکند، اشک روان گوشه ی چشمش را به دستمال سپیدش میزدود. از شنیدن گفته های گرم و دلسوزانه ی بختی جا خورده بود. 

موجی از اندوه، ته دل دو جوان میجوشید. گویی هرگز به رفتن و سوایی نیاندیشیده بودند. باورشان نمیشد آنهمه دلهره از آن سوایی، سر تا پای روانشان را بگزد. دیدارشان پایان یافت. خدانگهداری به هم گفتند و سینه ها را درهم فشردند. بختی در اوج غمی سخت، با تکیه به دو چوب زیر بغل، لنگان لنگان به راه خود رفت. ولی پیش از رفتن، نامه ای به دست شهور داد و به گرمی گفت:

"آنرا بخوان و پاسخی برایم بنویس. نشانی ام را زیر نامه نوشته ام. با داد و ستد نامه ها، همدگر را هرکجا که باشیم، خواهیم یافت."

چشمان تیز جوان کرد، یار و یاور دلبند را همچنان میپایید و خیره ی تن و بالای پهلوان مانده بود. ناخواسته سر به سودای گفت و شنودهای شیرینی سپرده بود که روزها و شبهای بیماری با بختی داشت. همدلیهای ریشه دار، چنان آندو را درهم جوشانده بود که گویی دو تکه ی یک جان شده بودند. سوایی برایشان دردآور بود. فرود و فراز نخستین روزهای آشنایی را هریک در تابش بده بستانهای گرمی میجستند که همه از ته دل جوشیده و برخاسته بود. هردو به خوبی میدانستند که تاک راستین باغ پدر و جوانه های دلنشینش در این میان کاراترین نقشها را داشته – همینکه بختی از پیچ درب گذشت و از چشم هم ناپدید شدند، شهور پاکت نامه را گشود و سر به خواندن آن نامه ی بلندبالا سپرد.

 

"پیش از اینکه نوشته ام را بیآغازم، باید بگویم که به دوران پیش از توفان نوح بازگشته ام – به روزی که مسیح خدا گفت:

"هیچ کسی آنروز و ساعت را نمیداند، جز پدر– فرشتگان آسمان و پسر نیز از آن روز آگاه نیستند. زمان آمدن پسر خدا، مانند روزگار نوح خواهد بود. در روزهای پیش از توفان نوح، پیش از اینکه نوح به کشتی درآید، مردم میخوردند و مینوشیدند و زن میگرفتند و شوهر میکردند و نمیدانستند چه در پیش است تا اینکه توفان آمد و همه را با خود برد." (متا 39-36 :24).

گواینکه آزادی ی اندیشه به یاری ی آدمی آمده تا یاد بگیرد چگونه چون پرنده به هوا بپرد و چه سان چون ماهی زیر آب برود – یا ابزاری بسازد تا بر آب و باد و خاک و آتش فرمان براند و به شتابی تندتر از باد و بانگ و هر پرنده ی تیزپروازی از اینسو به آنسوی زمین بتازد – شگفتا چنین آدمی در پس هزاره ها هنوز نیآموخته روی زمین چگونه با همزادش آرام و بی تنش زندگی کند – هرچند استاد ارجمندش، او را گفته:

"ای شما که گوش فرا میدهید، به شما میگویم که به دشمنان خود مهر بورزید و به آنانکه از شما بیزارند، نیکی کنید." (لوکاس 27 :6).  

پدر بخشنده ی مهرافزونی که چشمه ی جوشان نیکی و دانایی و فرزانگی است و پاسخگو به نیایشهای دوستدارانش، پدر همه ی آدمیان از هر رنگ و تبار و تیره و پیشینه و باوریست. شیعه های انقلابی ی همزبانمان هم در همین لایه اند که دمبدم نامش را بر زبان میرانند و چپ و راست زیر همان نام، زهر میبارانند و به مردم بد میکنند! 

به باور من آدمهای دوران ما هم مانند آدمهای دیگر دورانها دو دسته اند: یکی آنها که میخواهند با خدا زندگی کنند و دیگر آنانکه برتر میبینند با خودشان بزیند. به سخنی دیگر: خداپرستان باورمند به نیروی فرابینش 

– و خودپرستان لهیده در ماده. 

ولی تازگیها، دسته ی سومی به میدان آمده که خود را جای خدا نشانده یا به نام او، خود را میپرستد. هستی شناسان آشنا با فرهنگ دانشگاه در لایه بندیهای سرد و گرم چشیده ی بازار پژوهش، آنها را چپه های ماده گرای خداستیز یا همدستان خدابازی میپندارند که میتوانند از گرده ی سادگان برای همیشه سواری گیرند و همچنان "هین" کنند!   

یادم میآید روزی از دسته ی چپه ها گفته بودم و پرسیده بودی:

"این دیگر کدام دسته است؟"

گفته بودم:

"اینان چرخ هستی شناسیشان در فرازی از برزخ زندگی چپه شده و ناخواسته برداشت ناچیزشان از روزگار را جای خرد خدا نشانده اند. هزار افسوس که ندانسته اند، دریافتهایشان از روند تاریخ دانش را وارونه میبینند. شاید هم به دنبال آن وارونه بینی، هرگز درنیافته اند چه میخواهند و چه میگویند! گناهی هم ندارند، چراکه در پیچ و خم تاریخ پر افت و خیز، جز توده ی کمدان ندیده و پنداشته اند چیزکی که دانسته اند، همه ی آن چیزیست که باید بدانند!"    

باید گفت و نوشت و باز هم گفت و شنود و هرگز از گفتن و نوشتن و شنودن خسته نشد. شاید با همین گفتنها و نوشتنها، گروهی از بند چکنم چکنمهای گرفتاری زا برهند و در یگانگی با او، آزادی و آزادگی را در همبستگی با دیگران یابند. باور به اوست که کوه دشواریها را پست و هموار میکند تا دست نیافتنی ترین خواسته ها را در دسترس بینیم. پارسایی را اگر نماد آرامش یا خرد و هنر همزیستی بینیم، بیرون از او دشوار بتوانیم آنرا بیابیم.

مهر جاودانه ی مسیح را در هیچیک از جهانبینیهای زنده ی دنیا اینگونه جوشان و هستی بخش ندیده ام. هرجا رخنه کرده، ماندگار شده تا دارنده اش، هرگز خود را تنها نبیند. نهال نوپای امیدی شده بارور، تا میوه ی گوارایش، از آدمی باورمند، کوهی بسازد مانا و پایا –  کوهی ناجنبا در باور، ولی سبک چون پر کاهی به بادی در برابر هر نیازمندی. کلیسا بر این راستا، شده تن و جان باورمند تا آزاده جانان درهم گره خورند و بشوند خانه ای زاینده برای همه ی نیکیهای آفرینش. 

باوری چنین تواناست که 2017 سال پاییده تا همچنان بر تاریکخانه ی گناه بتابد و روشنستانی بسازد پاک و پاکیزه و در برگیرنده ی آنچه که نیکی خوانده شده – نشانه ی کارایی که باورمند را به او پایبند میسازد، سخن زیبای خود اوست، نه کمی بیشتر و نه کمی کمتر.

این اوست که نادیده ها را نشان شیفتگان شیدا میدهد تا مرز بدیها را پشت سر نهند و از بند گناه و آلودگی برهند. برای چنین دیداری دروازه های پولادین دل را باید گشود و او را بی پیرایه آنجا جا داد. چنانچه چنین کردی و او را ندیدی، دانه دانه ی دروازه ها را از بیخ و بن فرو ریز تا دیواری میانتان نماند و از سر تا پای روزگارت، فرمانفرمایی زنده جز او نبینی.

چشمی جهانبین، چشمی تیز و بیناست. ولی چشمی که او را در دانه دانه ی ذره های هستی ببیند، چشمی دیگرست. چشمی از جنسی دیگر– چشمی از تبار چشمهایی پرورده در کاسه ی مهر خودش. بنابراین اوست که چشمان راستین را به روی خودش میگشاید. چگونه؟ آنگاه که به راستی با همه ی دل و روان او را در درون فریاد بزنی و ببینی که بیرون از خودت نیست. جایی در ته روانت، گوشه ای لای دلت لانه کرده تا هستی ی تازه ای بر شب و روزت بخشد – خورشیدی شود گرمابخش، بر روز و روزگار نه تنها همکاسگان همسنگر امروزت، که بر فرداییان نادیده ات.

هرگز فراموش نکن – مسیح دوستت دارد. رهآوردی ویژه هم باید برایت داشته باشد – چه؟ نمیدانم. ره آوردی که به من ارزانی داشته، نگارشی است که گوشه هایش را در هر نوشته پیشکش میکنم. نوشته هایم را که میخوانی، میپنداری سوهانی باید به دست گیری تا تندیها و تیزیها و کژیها و ناکاراییهای اینجا و آنجایش را نرم و هموار کنی – ولی دوباره که آنرا خواندی و آهنگ سخن را دریافتی، هوس خواندن برای بار سوم در سرت موج خواهد زد تا آرام آرام آماده ی نگارش پاسخ شوی! همیشه دوستدارت."

 

***

 

 

-------------------

 

بختی(10)

 

اورشلیم -  اکتبر 2017

 

بختی از دامنه ی کشدار آرزو و آرزوپروری میگفت و شهور سراپا گوش بود. گفتگوی آرامشان در گوشه ی بیمارستان، خشنودی ی دلچسبی آفریده بود. گوینده و شنونده، دانسته یا نادانسته در سایه ی گفت و شنودی زنده و پویا، به گونه ای گویش درمانی پرداخته بودند. پرستار مهربان هم هرازگاهی در رفت و آمدهایش، همسخنشان میشد. شاید هم از سر دلسوزی یا همدردی، چیزکی میگفت و نکته ای میشنید. 

آسمان آنروز نیمه ابری بود. گاهی آفتابی ولرم از لای ابرها سرکی میکشید و میدرخشید و گهی هم بارشی ملایم، گل و گیاه باغچه را تر و تازه میکرد. زخم چهره و شانه و پای شکسته ی بختی، کم و بیش رو به بهبودی داشت. میتوانست لنگان لنگان با چوبهای زیربغل برود و بیآید. آنروز چون دیگر روزها، رو در روی پنجره، کنار تخت شهور نشسته بود. تماشای ریزش نرم باران، روزی را در سرش زنده میکرد که به شب تلخ و ترس آور گرگها انجامیده بود. به دنبال چند دم خاموشی ی کوتاه، دوباره به سخن درآمد و گفت:    

"آرزو همیشه آرزوست، چه نزد جوان و چه نزد سالمند – بی آنکه میان تبارها و توده های رنگارنگ با فرهنگهای گوناگون توفیر چندانی داشته باشد. آرزو، گرایشی انگیزه زاست که در پرتو نیاز آدمی یا کشاکش خواسته ها در ژرفای روان، جان میگیرد و پرورده میشود. شاید بتوان آنرا بخشی از کنکاش درون دید با نیرویی در چهارچوب پدیده ای جنبا. همه میتوانند آرزوهایی در چهارچوب خواسته های خویش به سر بپرورند. تنها پرسش اینجاست که هریک از آن آرزوها با کدام توان و پشتوانه و در چه دوره ی زمانی میتوانند برآورده شوند؟"

شهور جوان، گویا هنوز درنیافته بود و نمیدانست که آن گفتار ساده ولی دلنشین، درمانی شده آرامبخش که در درازای سه ماه گذشته هردو به آن خو کرده اند – یافتن همدمی همآهنگ و آگاه، برای بختی نیز از ارزشی والا برخوردار بود. هیچکدامشان به سوایی نیاندیشیده بودند که تا چه اندازه میتوانست برایشان دشوار و آزارنده شود. پرستار مهربان، دیروز برای نخستین بار زمزمه ی پایان دوره ی درمان بختی را به زبان آورده بود. ولی جوان شیفته، دلی نداشت آنرا با شهور در میان نهد. بر زبان راندن واژه ی دشوار "خدانگهدار" را برای دم پایانی نهاده بود. جوان کرد زرتشتی این بار به سخن درآمد و گفت:

"پدیده ی زیبای آرزو، دستمایه ی امیدی تواناست که در گاتهای ما بارها و بارها به میان آمده – (چکیده ی اوستا، یشت، زند، پازند، وندیداد و خورده اوستا در سرودهای شیوای اشو زرتشت اسپنتمان). پیامبر خردگرای پارسی در جای جای این نوشته، برای پیروانش از پیشگاه مزدای اهورا آرزوی تندرستی و شادی و پیروزی و کامیابی میکند. میدانم که در نوشته ی آسمانی ی شما، پیامبران اسرائیل بیشمارند که با آمدن مسیح، به پایان این رشته میرسیم. آیا آنها هم مانند زرتشت، در برخی فرازها برای مردمشان آرزوهای گوناگون داشته و آنرا به زبان آورده یا نگاشته اند؟ – به سخنی دیگر، پدیده ی آرزو را نزد یهودیان – مسیحیان چگونه میبینیم؟"

بختی که بارها نشان داده بود کیش خویش را به خوبی میشناسد و بر فرازهای دور و نزدیک آن چیره است، پاسخ داد:

"این واژه در پیمان کهن (تورا) پنج بار و در پیمان نو (انجیل)، چهار بار به میان آمده – ولی در بسیاری دیگر ریزه کاریها، آنرا در چهارچوب نیایش میبینیم و میخوانیم. خواسته هایی از زبان نیایشگران دوستدار خدای یگانه نوشته شده – بی آنکه واژه ی آرزو بر زبان آید (*). بنابراین واژه ی "آرزو" در بینش خداشناسی ی یهودی – مسیحی، کاربردی کمتر از دیگر نگرشهای دینمدارانه دارد. چراکه هر باورمندی در بیکران دریای مهرآمیز پدر آسمانی به چنان آگاهی، توان و امیدی دست مییابد که نیازی جز همدمی با او برایش نمیماند. 

او باور دارد که برآورنده ی همه ی آرزوها، خداست و تنها اوست که همه ی نیازهای آدمی را میشناسد و آنچه که به سود او باشد فراهم میآورد. به دیگر سخن، خداوند هرچه که برای آدمی نیکو باشد، بهتر از خود وی میداند و او را در دستیابی به آن خواسته، یار و یاور میشود. چنینست که خواسته ی خداوند، برتر از خواسته ی آدمی مینشیند و واژه ی آرزو، میان باورمندان کمتر به زبان میآید. افزون بر آن، کیست که نداند مهر از مهر زاده میشود و خشم از خشم و بیگمان کین از کین؟– نقش خود آدمها را در ساخت و پرداخت خویش و پیرامون نباید دستکم گرفت. آدمی که زیر آسمان آبی از زنی زاده میشود، میآموزد اگر در آمدن به این جهان، نقشی از خود نداشته، در چند و چون رفتن نباید بی نقش و نگار برود. براین راستا هرکه برابر با گنجایش خرد و توان و جایگاه خویش میکوشد چیزی از خود بر جای نهد. این نهادن چیزی از خویش را رشته ای توانا به پدیده ی آرزو گره میزند. آدم زیرک هشیار در این گذرگاه شتابان یاد میگیرد دنیا اگر همدم و همراهش نشود، او همراه و همدم دنیا شود. او میداند سرشت رفتن، رسیدن است، در ایستایی امیدی به رسیدن نیست – و نیک آموخته دستی تهی، با دلی پر آرزو، هرگز باهم نمیسازند. دمبدم از خود میپرسد: 

"پختگی آنست که اگر به دامی افتی، بتوانی برهی یا آنکه هرگز به دامی نیافتی؟" 

با چنین نگاهیست که آرزومند میتواند به آینده ی پیش رو دل ببندد و در سایه ی تلاش سازنده ی خویش، هرروز گامی فراتر نهد. در دیگر سو، کم نیستند آنانکه جانورآسا میآیند و میروند، بی آنکه نشانی از آمد و رفتشان بر پرده ی روزگار بماند. چه بسا دانشگاه دیدگانی که آمده و رفته – ولی زندگی را ندیده و نکته ای از این کهنه بازار نیآموخته اند. بنابراین باورمندی آگاه که مسیح را نماد شناخت خویش ساخته، میداند که آرزوی بیجا، برانگیزنده ی ناامیدی و آز و خشم است. کدام پخته فرزانه ای، فردای زایا را پیش پای دیروز مرده قربانی میکند؟ او در ترازوی خرد میسنجد آنچه که روزانه به دست میآورد در برابرآنچنه که از دست میدهد، سود میبرد یا زیان؟ از خود میپرسد: 

"امروز اگر بتواند به چهار– پنج دهه ی پیش از این گاه خویش برگردد، کرده هایش را دگرگون میکند یا ناکرده هایش را؟ 

بنابراین با آرایش و پیرایش و ویرایش سزاوار امروزین خویش میکوشد دامن آرزو را هرچه بیشتر بچیند تا مرز خودشناسی را به خداشناسی نزدیکتر کند."

بختی میگفت و شهور میشنید، تا اینکه زمانشان به سر رسید. باید از هم سوا میشدند. ولی سواشدنی درازتر پیش رو داشتند. بختی برتر میدید آنرا فردا با یار کرد در میان نهد. 

 

Young’s Analytical Concordance of the Bible, Printed by Grand Rapids Michigan, 1970, P 1061. 

 

بختی(9)

 

اورشلیم -  اکتبر 2017

 

نردبان آرزو هرچه بلندتر شود، تب و تاب رسیدن به آن بالا پر پیچ و خمتر میشود. به دیگر سخن، پهنه ی این میدان گسترده مرزی ندارد. رسیدن به آرزویی که بیرون از چهارچوب پیشینه، آگاهی و کارکرد آرزومند پرورده شود، ناپیمودنی از کار درمیآید و به خواب و خیال میآلاید. دستیابی به آرزو، افزون بر پدیده ی خرد و دوراندیشی، نیازمند پشتکار و برنامه است. خام پروری و در خود فرو رفتنهای بی بر و بار، آرزومند را به جایی جز بن بست سراب نمیرساند. اگر همه در آینده همانی باید میشدند که امروز آرزویش را به سر میپرورند، کار فردای دنیا به کجا میکشید؟ نام چند تن از آرزومندان امروزی را فرداییان به یاد خواهند آورد؟ 

آرزومندانی که دنیا را ساخته اند تا آدمی را از غار به ماه برسانند، بیشتر درگیر کار و برنامه ی یپاده کردن آرزویشان بوده اند، نه سرگرم تباهیهای زمانسوز خود یا دیگران؟ مرز باریکی آنانرا از میلیونها تن آدمی که دمبدم میآیند و میروند و خود نمیدانند چه میگویند و چه میکنند و پس پرده چه میگذرد، سوا میکند (مرز نبوغ و جنون). 

آنانکه در آرزوی گامی کارا سوخته اند تا چراغی برافروزند و تاریکی را بکاهند، پیش از اینکه "دردانگانی از جنسی دیگر" خوانده شوند، باور داشته اند اندیشه ای بزرگ میتواند در تنی ناتوان جان بگیرد تا روزی جامه ی کردار به بر کند. آنها پرسایی یا دودلی در شناخت راز هستی را مادر اندیشه و مادربزرگ دانستن دیده اند. سالهای سال کاویده و شکافته و نوشته و همه ی اندوخته ها را دور ریخته و دوباره بازده کار را با این باورمند و آن دگراندیش ورانداز کرده اند تا سرانجام یاد بگیرند چگونه گام از گام بردارند. پرورش آرزویی به سر، بی پشتوانه ی روشی کارآمد و پشتکاری خستگی ناپذیر، کاریست تباه و بیهوده – آرزویی در دنیای خرد و هنر و سازندگی به بار مینشیند که درونی شیفته و اراده ای توانا آنرا بپرورد.

موی سری سپید میشود تا نوشته ای گره گشا از دل گمانه ها به هستی پا نهد. هر برگی از آن آفریده ی زیبا در دهه ها افت و خیز و کلنجار، رنگ و بوی ویژه ی خود را میگیرد. لابلای آن برگها، گنجینه ای نهفته، گرانبها و برتر از همه ی سرمایه های دنیا – آنجا جای خوشی است که نگارنده ای آرزومند، باده ی کامیابی را تا ته سر میکشد. چنینست که پیوندی تنیده میان خواننده و نگارنده، تاریخ دانش را میسازد. ولی نمیدانیم چه اندازه از آن گنج بادآورده را خواننده به دیگران میبخشد؟ – و پرسش بی پاسخ آنست که نمیدانیم چند تن میان خوانندگان، راز پس آن نوشته را همآنگونه درمییابند که آرزویی را برآورده؟ 

روزی نوشتن کار چندان آسانی نبود. یافتن کسیکه آن نوشته را بیآراید و به دست مردم برساند، دشوارتر از کار نگارش بود. ولی گرفتاری آنجا بود که خواننده ای نمییافتی تا آن نوشته را بخواند و پیام نگارنده را دریابد! امروز بازی وارونه شده – هر کودک دبستانی با فشار چند تکمه میتواند بافته های جور و ناجورش را به چشم دنیا فرو کند. ولی کو نوشته ای سودمند که دلی را بلرزاند و جانی را بتکاند یا باری از روی دوشی بردارد؟ آرزوهای دور و دراز این بازی هم از دیرباز، دنیای خود را داشته – چندی پیش در نامه ای از زبان فرزانه ای به یاری گرانمایه نوشته بودم: 

"شاه ددان شیرست و شاه مرغان شاهین و شاه دامان گاو و شاه ماهیان نهنگ – ولی آدم در پرتو خرد، شاه همه ی آن شاهانست! آدم پیش از آلودگی به گناه، از این هم بالاتر بود. شاه آفرینش بود و پردیس خدا جایش. 

من ملک بودم و فردوس برین جایم بود

آدم   آورد   به  این   دیر  خراب  آبادم

گناه بزرگ نخستین آدم، هوس دانستن بود که به خاکدانش نشاند. تا پیش از آشکار شدن آن کنجکاوی ی سرشتی، خدا و آدم و همسرش همشانه بودند. تخم لق دانش، در تن آن درخت تکدانه و وسوسه ی آن مار بازیگر آنانرا از هم سوا کرد. روزی که کابیل برادرش هابیل را کشت، خدا از چنگ خون، به آسمانی بالاتر گریخت. روزیکه فرزند آدم بت را جای آفرننده ستود، خدا به آسمانی بالاتر رفت (دوران انوخ). در رخداد توفان نوح، به آسمانی بالاتر کشید و روزی که نیمرود، برج بابل را ساخت تا خدا را از آن بالا به بند آرد، خدا به آسمانی فراتر رفت. روزی هم که مردان گمراه در هوس تن مردان میسوختند و همگی در آتش سودوم و گمورا خاکستر شدند، خدا به آسمانی بالاتر کوچید. روزی که زورگویان فرعون، خدا را به آسمان هفتم گریزاندند – هفت مرد پاک، بر آن شدند تا خدا را به جای راستین بازگردانند. اوراهام اوینو در رخداد قربانی بر تپه ی صیون، او را به آسمان ششم برگرداند. ایساک به آسمان پنجمش آورد – یاکوب به آسمان چهارم، لاوی به آسمان سوم و بیداری ی یهود آرزومند رسیدن به کنعان به آسمان دوم و سرانجام موشه ربینو او را به آسمان همیشگی بازگرداند تا در تن مسیح، به اورشلیم خودش پا نهد (ایرها شالوم – شهر آشتی). رخداد چلیپا چشمها را گشود تا آدمی، خدایی زنده را روی زمین، همسخن هستیبخش خویش یابد. 

فرزندان شکوفان یروشلایم آرزومندند نماد مانای چلیپا را به مام بیمار میهن برسانند تا شکوه خدای راستین را در بستر مهر فراگیر و آزادی ی اندیشه، جای خشم و رشک و کین بت ستایان بنشانند. آنان باور دارند نام و نشان آزاده مردمی، روزی به خاک افتاده و فرهنگ زیبای پندار و کردار و گفتار نیکشان زیر دست و پای دیو و دد له شده – آنان آرزومندند با نوشداروی کارای مهر، دوباره زنده شوند و زندگی از سر گیرند تا نیکی و پاکی و خرمی را در خانه گسترده بینند.    

به جهان خرم از آنم  که جهان خرم از اوست

عاشقم بر همه عالم  که  همه  عالم از اوست

به غنیمت شمر  ای  دوست،  دم عیسی صبح

تا دل مرده مگر زنده شود، کاین دم از اوست