دکتر دانیل دانا
بختی
==========================
بختی(8)
اورشلیم - اکتبر 2017
"آنگونه که مسیح خدا به زندگی ام پا نهاده و نقش آفریده، هنوز از شگفتی ام نکاسته – به فرود و فراز راه پر پیچ و خمی که تاکنون پا به پایش پیموده ام، میبالم. دروازه ای که پیش رویم گشوده، بی هیچ گمانه ای باور دارم شاهکار ارزنده ی اوست – گذر از تاریکستانی تکیده و چرکین به روشنستانی تابان و امیدزا، جز در پرتو باور به او، پیمودنی نیست. چه توفیری که پیرامونیان آنرا چگونه میبینند و چه سان وامیرسند؟ در چنین برزخی، آنگونه که دیگران میخواهند باشم، پیرو خواسته ی آنان شدن نیست؟ چنینست که انجام مو به موی خواسته ی او را به آن خواسته ها برتر میبینم – ولی پایبندی به خرد و همآهنگی با همرهان در کاروان زندگی میگوید:
"خورده گیریهای بجا یا بیجای هموندان خورد و کلان را بی هیچگونه پیشداوری باید شنود و خواند و دانست – چه کسی گفته هر آدمی با هر پیشینه ای در برخی برداشتها، گمراه نمیشود؟ بنابراین رایزنی با همرهان را چراغی میبینم رهگشا در شناخت راه از بیراهه."
– من هم مانند هر باورمند بی چون و چرایی میدانم بدهکار مسیحم. پرداخت آن بدهی، جز با فرمانبرداری و کاربرد پند و اندرزش، کارسازی نمیشود. کسی جز او برای نخستین بار در درازای تاریخ آفرینش، نگفته که برآمده از پدر در آسمانست. چند و چون آمدنش، آموزش و رفتن و برخاستن از خاکش در کدام سر و دلی شگفتی نمیزاید؟ همتای همشانه ای برایش میشناسی؟ کیست آنکه در رخداد چلیپا، گناه آبایی را بر آدمی بخشود؟ شاگردان وفادارش چه از دهانش شنیده اند؟ چه از او دیده و چه کرده اند؟ (متا 15-5 :10). کارنامه ی 2017 ساله ی این بینش بیتا چیست و به کجا رسیده؟ دامنه ی پرسشها را به دلخواه، میتوان دراز و درازتر کرد. جان سخن اینکه به انجام فرمانش پایبندم و در پیمایش راه پر افت و خیز پیش رو خستگی ناپذیر. چراکه باور دارم همه ی نیرویم از چشمه ی مانایش میجوشد. این اوست که چهلچراغ امید به فردای بهتر را ته درونم برمیفروزد تا همچنان پیگیر بمانم و بی ایستا پیش و پیشتر روم. شکوفان، نماد او برای بیداران پارسی زبان در خانه ی او نیست؟"
واژگان روشن و گویای بختی که از ته دل میجوشید و میجوشاند، به باران نرم زندگی بخشی میمانست که بر خاکی شخم خورده و پرورده فرو میریخت. میبارید و نم دلپذیرش به جان خاک، ماندگار میشد تا نوزایی را بار آورد. بوی خوش روان پاک خدا، گویی همه ی آن چهاردیواری ی کوچک سپید – آبی را در دل بیمارستان انباشته بود. شهور نیمه لمیده و نیمه نشسته روی تخت، پاسخی به پرسش ساده اش را میشنید که پرسیده بود:
"چه شد که سر از این ره درآوردی؟"
جوان کرد شیدای اشو زرتشت اسپنتمان، همچنان خیره ی بختی و گفته های آهنگینش مانده بود – به چین و چروک چهره اش میخواندی که هنوز تشنه ی شنیدن است. بختی نشسته روی همان چهارپایه ی چوبی به سه کنج دیوار و تکیه بر چوب زیر بغل، در خود فرو رفته بود. ژرفای دیروز و امروز و فردا را لابلای یادمانه ها مزه مزه میکرد – به ناگه سر برافراشت و چهره در چهره ی جوان، پرسید:
"دستی برآمده بر آسمان با نیازی – و دستی درآمده از آستین در گره گشایی از گره ی نیازمندی– کدام نزد خدای یگانه پسندیده ترست؟"
شهور در کشاکش یافتن پاسخی سزاوار، به کنکاش فرو رفت. میکاوید و میکوشید از ته چاه دانسته ها و باور استوارش، چیزکی بیرون بکشد و بر زبان بیآورد. ایندست و آندستی میکرد و میسنجید در نمایش کوتاه بختی، کدام دستی، با کدام پشتوانه نزد مزدای اهورا میتواند دست برتر باشد – بختی با نگاهی در رخساره ی جستجوگر جوان، داستان را دریافت. به یاری اش آمد و به آرامی گفت:
"زاده شدن را اگر از جایی به جای دیگر رفتن انگاری – شناخت فراسوی زندگی، میشود از زمین به آسمان رفتن! آنجا کارنامه ات را میگشایند ببینند اینجا چه کرده ای یا زبان نیایشت چگونه بوده؟ هنر زندگی را در شیرین کردن تلخیهای روزگار، چه با این و آن، چه در خویشتن خویش، نمیبینی؟"
آهنگ و شیوه ی سخن بختی و روش نگارش وی، همآنی نبود که شهور از دیگر همزبانانش در این دانشگاه و آن دانشگاه، یا رسانه های آنچنانی شنیده و دیده یا هرازگاه، نوشته هایی از نگارندگان بانام و بینام هممیهن خوانده بود. از روزیکه گام به گام در هم تنیده بودند، پله پله دریافته بود همدم نوگرا، کاربرد این زبان را (سره گویی – گویش واژگان پارسی و تلاش در خودداری از کاربرد واژگان بیگانه)، کاراترین روش پیکار فرهنگی در برابر گمراهانی میشناسد که از دیرباز مایه ی بدنامی ی زادگاهش شده اند (کارگر افتادن نیرنگ سرنوشت سوز ناجای مزدکی در شکست ارتش ایران ساسانی از تازیان، 638 میلادی). آنروز در شناخت پیشینه و کارکرد بازیگرانی که به دنبال آن رخداد، باور خود را به نام دینی تازه بر کله های مردم میخکوب کرده اند، میگفت:
"نخستین گناه تاریخ، بر شانه ی اهرمن سنگینی میکند و پیشینه اش به روزی میرسد که خواست جای خدا بنشیند. کم نبوده و نیستند پیشوایان دینبازی که زیر نام خدا، به شاگردی ی اهرمن سرخوش شده و فرمانبردارش مانده اند. کیش بیگانه با فرهنگ مردم کشورم، زخم سوزانی شده اندر زخم. کدام زخمی است که درازای زمان درمانش نکند؟ زخم جانگیری که همزبانانم از دشمن خانگی به تن و روان دارند، دیریست چرکین شده – 14 سده به درازا کشیده – کیش زورگو، خون مردم بینوا را مکیده تا مسیح خدا بیآید و درمانگر درد کهنه شود. بنابراین نه شکوه فرداساز این درمانگر نادیده گرفتنی است و نه گذشته ی شوم آن زخم، فراموش شدنی. تاریخ نشان داده سران این کیش، به سان کاردانانی که به دستمزد، بیش از خویشکاری (وظیفه) بیاندیشند، به سود بادآورده ی خویش، بیش از سود مردم پایبند بوده اند. ندانسته اند نیایشی که از ته جان نجوشد، به کار بازرگانی میماند که بی اخلاق مال اندوزد – یا مالی که بی رنج به چنگ آید، به دانشی میماند که مرگ زاید.
جز میان درندگان دنیای کهن، کجا دیده یا شنیده و خوانده ای به سر و روی دخترکان اسید بپشاند که چرا چند تار مویت دیده شده؟ کشوری شناور روی اقیانوس نفت و گاز، مردمش خیابانگرد کارتنخواب شده اند تا به گورخوابی برسند! کودکان کار و گرسنه ها، خیابانها را انباشته اند تا چشمی نماند که پیشینه ی این بینش رسوا را نبیند. خودسوزی و جانفروشی غوغا میکند. سن روسپیگری و کاربرد داروهای روانگردان (اعتیاد) به 12 و 13 سالگی رسیده – کشوری که پیش از این شورش شوم (1979)، به کلان بانکهای دنیا وام میپرداخت و پذیرای شماری از مردمان باختر و خاور برای کار و سازندگی بود، بالای نیمی از شهروندانش بیکار و گرسنه اند! روانبیماری در هر کوی و برزن هر شهر و دهی بالانشین شده – روانپریشی درد روز و شب توده های گرفتار نان گشته – نیمچه آبرویی که با هزار جان کندن نزد مردم دنیا اندوخته بودیم، سر تا تهش دود هوا شده و یکسره بر باد رفته – درمان این درد آبروسوز کجاست؟ در بیداری و به خود آمدن – دست توانای خدای زنده را در این بیداری و خودآیی ی سرنوشت ساز، جنباننده نمیبینی؟ آندسته از همزبانان بیدار باورمندی که مسیح خدا را تواناترین سیاستمدار آفرینش میشناسند، در برزخ امروز زادگاهشان، راه او را میپیمایند و سخن مانای او را بر زبان میرانند. پاسخ بیمانند او را به آزمون فریسیان – هرودیان و خراج سزار روم به یاد آر." (متا 22-15 :22).
=======================
بختی(7)
اورشلیم - اکتبر 2017
میدان فراخ سخن میان دو بیمار شیفته، تازه گل انداخته بود. نیمی از جان شهور را در باندی سپید پیچیده بودند. پرستار مهربان، چند دانه بالش پشتش نهاده بود تا نیمه نشسته، بتواند آسانتر با میهمان همسخن شود. بختی در جامه ی بیمارستان، کنار تخت شهور روی یک چهارپایه ی بلند نشسته و تکیه به چوبدست و سه گوش دیوار داشت. شور جوان شیدای گفتن و شنودن از چشمانش میبارید. از مرز خوش و بشهای همیشگی، زود گذشتند و به دنبال گفت و شنود روز پیش، شهور میگفت:
"من گمان میکنم بینش زیبای مسیح و موج شکوفان مسیح دوستی، بر راستای دوست داشتنی فروتنانه، از دیرباز به بیخ و بن فرهنگ تنومند زبانمان رخنه کرده – لابلای سروده های خوش آوای سرایندگان زبردستمان، به هزاران نکته ی گویا برمخوریم. چنانچه پیر فرزانه ی شیرازمان به دلنشینترین آهنگ، چنین میسراید:
گر روی پاک و مجرد چو مسیحا به فلک
از فروغ تو به خورشید رسد، صد پرتو
– یا همین سراینده و اندیشمند توانا جای دیگر میگوید:
فیض روح القدس ار باز مدد فرماید
دیگران هم بکنند، آنچه مسیحا میکرد
– یا پیر پندگوی هرات در ستایش مهر مانای خدا میگوید:
به هوا پری، مگسی باشی
به دریا روی، خسی باشی
دل به دست آر، تا کسی باشی
– ولی پرسش بی پاسخ اینجاست که چرا و چگونه 14 سده پیش، مردم فرهنگمداری با کیش زیبای خانگی که در پرتو پهنه ی گسترده و خرد ارزنده اش بر نیمی از دنیا فرمان رانده –شاهنشاه کورش آزادیخواه را به جهان ارزانی داشته – یهودی و مسیحی یا پیروان دیگر بینشها در آن پهنه آزاد بوده اند – ناگهان در برابر سپاه سنگدلان روزگار، سر خمانده تا تاریکی را جای روشنایی بنشاند؟ چه شده؟ چرا چنین شده؟ ما کردها چوبخورده ی همین رخداد شوم مرگباریم!"
بختی شانه ی جوان را به گرمی ی برادرانه ای نواخت و به آرامی گفت:
"این داستان سررشته ای بس دراز دارد که آنرا از سیر تا پیاز برایت خواهم گفت. ولی پیش از آن میدانی که استادی گرانمایه داریم به نام "مسیح" – روزی به پیرامونیانش گفت:
"پادشاهی ی آسمان همانند مردی است که در کشتزار خود بذر خوب پاشید. ولی هنگامی که مردمان در خواب بودند، دشمن وی آمد و میان گندم، علف هرز کاشت و رفت" (متا 25-25 :13).
همزبانانمان روزی با نیرنگ ناجای مزدکی، خام شدند (خوابشان برد). دشمن، گندمزارشان را از علف هرز انباشت – تخم ناپاک، کشتزارمان را از آنروز آلوده – همآنجا مانده و تاکنون نرفته – ولی از 4 دهه پیش به اینسو، فراوانند آنانکه خدای زنده را شب و روز در رویدادهای گوناگون میبینند که چگونه در پاکسازی ی آن دیار، شگفتی پشت شگفتی میآفریند! از آنروز تا امروز، زهر علف هرز به گوهر گوارای گندم آمیخته تا پلشتی و پلیدی بر این پهنه فرمان براند و دمبدم دروغ و بدی بزاید.
آموزگاران بدآموز در این خانه کیانند؟ شاید شنیده ای که اهریمن میتواند خود را زیرکانه به چهره ی فرشته ای تابناک درآورد (نامه ی دوم پولس به کلیسای کورنت 14 :11). مسیح آمد تا نمک هستی شود. آب نمکین، تشنگی را میافزاید. تباهی و پوسیدگی را هم از میان برمیدارد تا ماندگاری، درازتر شود (دوم شاهان 22-19 :2). او گفت: "شما نمک جهانید..." (متا 13 :5). جاودانگی را در همین باور باید یافت و دیگر هیچ (نمک نیکوست ... لوکاس 34 :14) – (همه با آتش، نمکین میشوند... مارکوس 49 :9).
نمک سازنده ی فردای سرزمینمان اوست که روان پاکش، همدممان شده تا در روندی نو، نشانه هایش را گام به گام ببینیم. ناگفته پیداست که او همیشه بوده و تا پایان هستی خواهد بود (پیش از آوراهام تا داوری ی پدر در آسمان) – بخت یارمان نبوده تا همگامش شویم. هرچند آگاهان فراوانی میان همزبانانمان شاهکارهای بی همتایش را ستوده اند. فراموش نکن که فردا آبستن رویدادهای شگفتی است که نقش او بالای همه ی نقشها خواهد شد. چشمانت را ببند و میلیونها چلیپا را روی دوشهای زنان و مردان پیر و جوانی ببین که خرمن خرمن مهر فشرده ی دلها را به ارمغان توده های دردکش آن دیار میبرند!"
***
بختی(6)
اورشلیم
سپتامبر 2017
زخم شانه و چهره ی بیمار، پا به پای استخوان شکسته، رو به بهبودی میرفت. گهگاه لنگ لنگان با دو چوب زیر بغل در راهروی بیمارستان راه میافتاد تا کنار تخت شهور بنشیند و درد دلی کنند. دوست تازه آشنا، جوان کردی بود که پرستار مهربان، آنانرا به هم گره زده بود. افزون بر سه ماه میشد که شهور را به آن بیمارستان آورده بودند. شلیک خمپاره ی دشمن در جنگ خانگی، نیمی از سمت چپ تن جوان را از زیر چانه تا کشاله ی ران، له کرده بود. آزاده ای بود شیفته ی آزادی ی سرزمینش از چنگ آنانی که در چشمش، جانورانی درنده مینمودند. گفت و شنودشان با مهر شکوفان خدا و جنگ گرگان جنگل آغازیده بود تا در سایه ی داوریهای روزگار، به دشواریهای پیچیده ی کردستان برسند. شهور به تاریخ زادگاه نیاکان میبالید و میگفت:
"سنگدلی که میگوید: "باور مرا باور کن، وگرنه دشمنی و خونت روا" – دیو هستی خواری است که مرگ میزاید. تا یادمان میآید قانون جنگل در خاک بلاگرفته مان چنین بوده – سرکوب ستمگر، امانمان را بریده تا جز سنگدل پیرامون خویش نبینیم. ما تبار ماد، باور داریم واژگان خوشند که آدمها را به هم گره میزنند و نکوهیده کردارهایند که دستمایه ی سواسریها میشوند. چنینست که پندار و کردار و گفتار نیکو را از دیرباز ستوده ایم. در دیگر سو میبینیم نخستین ولوله در کار آفرینش را نخستین پدر و مادر در پرتو دانایی و پرسایی در آن باغ زیبا به جان تاریخ انداختند. نخستین پهلوانی که سراسر شب را با خدا کشتی گرفت و سرانجام پاشنه اش را پیچاند تا بر خاکش بکوبد، "پدر دین" خوانده شد (تورا – واژه ی پاشنه در زبان عبری برابرست با "اکو Akeve" – یهودیان از همین رو او را "یاکوب" برابر با "پاشنه گیر" خوانده اند (یعقوب تازی) – لآکووLe’akove برابر با دنباله روی – پیروی، از همین ریشه است) – و بسیاری دیگر نکته های دینی میگویند: همزیستی را در رنگارنگی باید جست. چراکه خدای توانای یکتا، رنگارنگمان آفریده ..."
بختی نگاه شهور را ستود و گفت:
"رنگارنگی کار زیبای او در ساختار آفرینش است – ولی روزی از آن بالا، پایین آمده تا همرنگمان کند. یکرنگی، هنری است فراخور ستایش. هزار افسوس که بینشی زورآور در خانه ی تو و من، رهگذری ناخوانده بوده که خداوند خانه شده – فرشته ی پر کرشمه ی دانایی، روزی از پنجره ی سر ناخواندگان گریخته که وبای خردسوز خرافه، جان باورشان را درنوردیده – این نکته را هم همه میبینند که بیداران زادگاه تو، کمتر از همزادان من، خواهان خدای راستین نیستند. از یاد نبریم که آن زادگاه، پایگاه کشت و برداشت هم بوده – کسیکه بیشتر میکارد، بیشتر درو میکند. ولی آنکه بیشتر میدهد، دلی دارد کمتر دریافت کند؟ همزادانم هرچه سختتر در پند و اندرز مسیحمان تنیده و گرمتر آمیخته اند، روشنتر دیده اند هرچه در شناخت ناکاراییها و کاستیهای خویش تواناتر شوند، در پاسداری از سود مردم، دست و دل بازتر میشوند تا گره های کلاف سردرگم روزگار را آسانتر بگشایند. چراکه دو جا کلاه گشاد سر مردم را دیدنیتر میبینند. یکی آنجاکه نادانها فرمان میرانند تا دانایان بگریزند – دیگر آنجاکه واژه ی وزین "خدا" بازیچه ی بازیگران سبکسر میشود تا نیرنگ را هرچه فراختر بگسترند. شیفتگان بی پیرایه ی خدا، نه میگریزند و نه نیرنگ را نادیده میگیرند. درمان هردو کاستی را در چیدن هرچه دست و دل بازانه تر دامن نیاز مییابند. کاراترین سخن را از بازترین دروازه با همگان در میان مینهند تا امروز را سربلندتر به فردا رسانند. آنان پرندگان هوا را میبینند که نه میکارند و نه میدروند، ولی پدری در آسمان نیازشان را برمیآورد.
***ختی(5)
اورشلیم
سپتامبر 2017
بختی را شکارچیان کشان کشان از دل جنگل به درمانگاه رساندند و بستری شد. پزشک اورژانس از راه رسید تا کار درمان را بیآغازد. فردای آنروز، پای آسیبدیده در بیمارستان دلیران، جراحی شد و شانه، زخمبندی – هفته ای نگذشته، درد جانسوز رو به کاهش نهاد. دختر جوان زیبایی در پوشش پرستاری دلسوز، میرفت و میآمد و نیازهای بختی را برمیآورد. نامش چون خودش "مهربان" بود. میانه شان گرم و گیرا شده بود و به درد دلهای خودمانی رسیده بودند. در افت و خیز شب و روز، از زادگاه و چند و چون زندگی گذشتند و به مرز آرمان و بینش رسیدند. نقش کارای پدر آسمانی در رهاندن بختی از دامی که اهرمن پیش پایش گسترده بود (شب گرگها)، گل سرسبد گفتگوها شده بود. آنروز مهربان در گیر و دار سخن، از زبان بختی شنید که میگفت:
"روزیکه تانک و تفنگ، جای تیر و کمان نشست، نمیدانستیم موشک جای توپخانه را خواهد گرفت تا زندگی، بازیچه ی دست گرگان گرسنه شود. بنابراین باور دارم تا زندگان آن پند خوش را یه درستی نیآموزند و به کارش نگیرند، سنگدلان بر زمین فرمان خواهند راند – هرچند دلهای شیفته، بی بیم و هراسی به شکارشان روند تا بدی را براندازند."
– و در پاسخ به پرسش مهربان که "کدامست آن پند؟"، گفت
"آنچه را که بر خود روا نمیداری، بر دیگری روا مدار." – و بیدرنگ پرسید:
"برخورد ملایم با سنگدل ... کدام سو را نگرانتر میکند؟
مهربان که در درازای چند هفته پرستاری، با بیمار و نگاهش آشنا شده بود، گفت:
"آن دل سنگی را اگر بشکافی تا ارزنی مهر شکوفان مسیحا در آن بکاری، آسانتر به بار مینشیند تا ژرفای تاریخ را بکاوی و از خود بپرسی: "بردباری یا جنگ؟ کدامیک آدمی را ساخته و کدام به ویرانه اش نشانده؟ – سرشت باور با ترازوی شکیبایی وزن میشود. یک سو سنگ خرد است و دیگر سو بار چابکی – تا این دو سو همسو نشوند، تاب و توان، وزین نمیشود تا آرامش را در برابر پرخاشگر، سر و گردنی چربتر ببینی. بنابراین کسیکه نمیداند دوست داشتن، هنر شیفتگی است، در کاروان شکوفانی که نامش "از دیروز تا فردا" است، جایی لنگان مانده – لنگ پسمانده از کاروان شتابان، ندانسته شیدایی در درون آدمی اگر نمیجوشید، اینهمه داستانهای زیبا به دنیای یادمانه های خوش، پا نمینهاد تا هستی بوستانی شود انباشته از دلدادگی به آن دانه ارزن – شگفتا، در همین دنیای مهرافزون، کم نیستند شیفتگان شیدای خار گزنده! – تباهی اگر چشمه ی زهرین بیزاری را میانشان نمیانباشت، نه دنیا را اینگونه ترسان و افسرده میدیدم و نه دامن آن هنر فرخنده را چنین آلوده – ناگفته پیداست تا روزیکه شمار هشیاران بیدار، بر مستان شیدای تباهی فزونی نگیرد، فرشته ی خرد در زندان ماتم خواهد پوسید تا باور به دانه ارزن، همچنان تنها بماند و ناتوان.
===========================================
ختی(4)
اورشلیم
سپتامبر 2017
سرما هنوز غوغاگر بود. ولی تیرگی رو به کاهش نهاده و کمی روشن شده بود. تابش روشنیهای روز از جان خورشید، به گوشه هایی از دل تاریک جنگل میریخت. شب گرگهای گرسنه، به پایان رسیده و به راه خود رفته بودند.
دو تکه چوب کارای بلند، تکه پوستی پهن به سان تخت روان، چند رشته ریسمان پیچان، بیمار را لای پوستینی گرم، به هم گره زده بود. این سر دو تکه چوب در دست دو شکارچی ی تنومند بود و آن سر، روی توده ی برف کشیده میشد. پیش میرفتند تا بختی ی سرمازده را به درمانگاه ده پای کوه برسانند. کمی آب داغ و عسل جنگلی، همراه داروی تلخی که به زهر مار میمانست، به خوردش داده بودند. همینکه چکه های داروی جادویی به گلویش فرو رفته بود، واکنشی نشان داده بود که نمایانگر زندگی بود. تلخی ی آزارنده، درون بیمار را گرم کرده بود تا از درد یخزدگی بکاهد.
دو جوان شکارچی، تخت روان را همچنان میکشیدند. سومی هم دنبالشان میرفت. هرازگاه میایستادند تا چند چکه از داروی تلخ را به کام بیمار بچکانند. شکارچیان گپ خود را داشتند و سپاسگوی خداوندی که شکار آنروزشان، جوانی شده نیمه جان پای آن درخت. پای درختی که خورده اسخوانهای خون آلود سه گرگ پاره پاره، نشان از شبی سخت داشت. پای شکسته و چهره ی خون آلود جوانک در پوستین، نشان میداد که از بالای درخت به زیر افتاده – شکارچیان آشنای جنگل، شب نشینی ی گرگان گرسنه را میشناختند.
گرمای درون بیمار و تکانهای تخت روان، آرام آرام از سرمای برون میکاست، تا درد پا (شکستگی ی استخوان ران پای چپ) و شانه ی لهیده، ذره ذره سر برآرد و به ناله ها پیوندد. بختی ی نیمه گیج نیمه هشیار، سه فرشته را دیده بود که در پوشش شکارچی، به یاری اش آمده اند. چه کسی میتواند از کارهای شگفت خدا سر درآورد؟
به گرماگرم هوش و بیهوشی، سخن زیبای مسیح خدا در سر و جانش میپیچید و نیرویش میبخشید. بیش از اندیشه به شب پیش و جنگ خاموش گرگها، گرم این آرزو بود که کی زمینی را خواهد دید که گرگ و میش از یک جوی، شانه به شانه ی هم مینوشند؟ به دنیای خواب و خیال، زنی میدید، گوسپندی بیگناه زاده تا روباهی کارکشته از دنیا برود. شور شتابان زندگی در این آمد و رفت را میدید که از ایستگاه نوزادی، به پایگاه کودکی رسیده تا به جولانگاه جوانی پا نهد و در گاهان پختگی، با گیس و ریشی سپید، شرمنده از بار سنگین گناه، خیره ی دیروز و امروز خویش بماند – جایی که در برابر چکنم چکنمهای فردا، افسوسخوار کاستیهای گذشته میشود. مسیح را میدید که آمده تا آن شرم را بکاهد. سخنش پاسخی شود به پرسشهای خورد و کلان و نویدی گردد گره گشا تاهمه بدانیم:
"بیداری، مرهم و درمان آن افسوس است، نه دارویی دیگر که زاینده ی نیرنگ است."
چه کسی تواناتر از بیدار میتواند خویشتن خویش را دگرگون کند تا آدمی تازه شود؟ داوری ی کودکان از کارکردهای روبهان (نیمچه پختگان) را نمیبینید که گاهی درستتر از شاهکارهای فیلسوفان از کار درمیآید. چرا؟ آنان پاکترند و گوشه های پنهان را کمتر میشناسند. به دیگر سخن، تا دوران روبهی، هنوز راهی دراز پیش رو دارند.
***
___________________________________________________
بختی(3)
اورشلیم
سپتامبر 2017
تاریکی آنشب همه جا موج میزد. چادر برف سپیدی، سرتاسر تیره زمین را پوشانده بود. تابش ناتوان ماه، فانوسی کوچک بود به پهنه دشتی بادخیز. پدر آسمانی، سیه پرده ای همه جاگیر بر هستی گسترده بود. جهان به سایه ی باد میمانست. روزگار خفته بود و جنبشی به چشمی نمیآمد.
گله ی گرگهای گرسنه، گوشه ای از جنگل، گرد تا گرد هم چمباتمه زده – خیره ی هم مانده بودند. از این سو تا آنسوی دایره ی گرگها، چند متری بیشتر نمیشد. خدا میداند از کی همچنان خاموش و بی هیچ تکانی، چشم در چشم هم دوخته بودند. از جا جنبیدنی در کار نبود، مگر برای آزمودن ناتوانترین گرگ خسته – خسته ترینشان با یک چشم باز، چرت میزد. چالاکترینشان که باید گرسنه ترین میبود، دانه دانه ی همزادان چرتی را با دو چشم دریده میپایید. همینکه چشم دوم گرگی از فشار خستگی، یکدم بسته میشد، به چشم برهم زدنی، باید میجست و گلوی گرگ چرتی را به دندان میگرفت. در هنگامه ای اینچنین، هرگونه واکنش پدافندی، شوخی ی تلخی بیش نیست. تنها راه، دست و پا زدنی بی سود است. جان نزار گرگ خسته که لای دندانهای یورشگر درنده، گیر میکرد، گله ی گرسنه یورش میآورد تا گرگ چرتی را به دمی پاره پاره کند.
مشتی پوست چروکیده و خورده استخوان نیمه جویده ی خون آلود آن گوشه روی برف، نشان میداد که پدری یا مادری خسته چندی پیش، خوراک فرزندانی گرسنه شده – بختی آن بالا لای شاخه های انبوه درخت، پنهان شده بود. کورمال کورمال میدید که دومین قربانی، خسته ترین گرگ است. میان پشمینه پوستین پدر، کز کرده بود. میلرزید و دم بر نمیآورد. نای جنبیدنش از دست رفته بود. ترس و تاریکی و سرما آن بالا، میخواستند جانش را بگیرند – ولی همچنان پایدار مانده و سایه ی گله گرگها و میدان نبردشان را در دل تاریکی، زیر پا میدید.
در اوج پریشی، یاد مسیح خدا، موج نیایشی داغ را ته جانش جوشاند. روان پاک خدای زنده، درونش را پر از توان کرد و بی جنبش لبی، تن یخزده به آتش نیایش سپرد. بیکران مهر پدر را در پیکر ابرمردی دید که بر چلیپا قربانی شد تا تبار آدمی را از بند گناه آبایی برهاند و تخم پلشتی از خاک زمین برچیند. در ژرفای افسوس از کار نکوهیده ی گمرهانی که بر آن چوب پاره میخکوبش کردند، به تاراج خون پاکی رسید که تاریخ را سرخ کرد تا توفیر سرشت گرگ و آدم را برای همیشه روشن کند. هیچیک از باورمندانش تاکنون، نکوهیدگان گمراه آن دوران را "گرگهای گرسنه ی زمان" نخوانده – امروز د